سلام وقت بخیر؛
یادم میاد قدیما نزدیک شب چله میشد و شبها بلند بود، برای ما قصه می گفتند و چه قصههای خوبی می گفتند،
خانم بوجی (مادربزرگ پدرم) میگفت که دو تا برادر بودند که خارکنی می کردند، برادر بزرگتر زن داشت و برادر کوچکتر زن نداشت، اونی که زن داشت شب ها قسمتی از خارهای خودشو روی خارهای برادری که زن نداشت میگذاشت و دلیلشم برای این کار کمک به برادرش برای بهتر شدن اوضاعش برای زن گرفتن بود، برادر کوچیکتر هم قسمتی از خارهای خودشو روی خارهای برادر بزرگتر میگذاشت به دلیل این که میگفت برادرم زن و بچه داره و هزینه هاش بیشتره! با این نیت خوبی که هر دوی اینها بهم داشتند خداوند هم بهشون لطف کرد و اوضاع اقتصادیشون خوب شد و تاجر شدند…
این قصه ها خیلی قشنگ بود و من هم سعی میکردم که این غصه ها را به بچه هام بگم، به نظرم این قصه ها اثر داره و و البته که فکر می کنم بچه هام به همدیگه کمک می کنن، امیدوارم بعدها هم که بنده نباشم این کار رو ادامه بدند..
شاد و پیروز و موفق باشید