سلام وقت بخیر؛
مطلبی براتون تعریف می کنم تا آخر گوش کنید بد نیست؛ یادم میاد ۱۶ -۱۷ سالم که بود، تو این سن و سالها بچه ها آرتیست بازی و اینجور چیزا رو برای هم تعریف می کردند من موضوعی رو شنیده بودم از کسی به نام اکبر حفرهای که این پول کف می رفت و میگفتند تو مغازه ها از این کارا میکنه و سر این داستانا، ما حواسمون جمع بود؛ سر درخونگاه یه فروشگاه بود که پنکه و فلاسک و اینجور چیزا میفروخت و من اونجا کار میکردم، یه روز ساعت یک و نیم بعدازظهر بود دیدم یه اقایی اومد گفتش که فلاسک چای میخوام، حالا با زبانی که اون وقتا بهش میگفتن پاکستانیه، ولی ظاهرا پاکستانی نبود و ایرانی بود، فلاسک چای رو بهش دادم، گفت چقدر میشه گفتم سیزده تومان و یه اسکناس صد تومانی به من داد، همین که اومدم باقیشو بهش بدم با همون لحن گفتش پولی بده که تخت جمشید باشه، اسکناس های پنج تومنی پشتش تخت جمشید بود، همینکه بین پولا دنبال اسکناسهای پنج تومنی بودم فهمیدم یه اسکناس کِش رفت، همونجا مچ دستشو گرفتم گفتم پولمو بده، دستش رو که باز کرد دیدم بیست و پنج تومن اسکناس از پولم رو کف رفته، بعدا فهمیدم این بابا اسمش اکبر حفرهای بود، با این اسم صداش میکردند، تو محله این قضیه سریع پیچید که من چنین کاری کردم، وقتی مچشو گرفتم پاکت انگور هم تو دستش بود، فلاسک چایی رو برداشت و من اومدم در رو ببندم که بگم پلیس، این اومد بیرون اما اون پاکت انگور و هشتاد و هفت تومنش هم پیش ما موند، تا گفتم پلیس، در رفت، هر چند ما برای رد مظالم پولشو دادیم، ولی موضوعی که من تعریف کردم بقیه هم اومدن یه چیزایی گفتند و البته که یه چیزایی هم ما شنیده بودیم..
و یه چیز دیگه هم که اون زمان شنیده بودم اینکه بلیتهای بختآزمایی رو با سوزن درست میکنند و بعد نشون آدم میدادند و تحریک میکردند و کلاه سرش میذاشتند؛ در این رابطه یه موردی که به پست من خورده بود و من میخواستم اون بابا رو سیاه کنم! اونم منو میخواست سیاه کنه! این بود که یه بلیط بختآزمایی رو با یه قیمت کمتری به من فروخته بود منم گفتم باشه ازت میخرم ولی الان پول ندارم باید بریم در مغازه پولشو بدم، البته با این شرط که صداش رو در نیاری میایی در مغازه؛ من پولشو بهت میدم ولی نزاری کسی بفهمه که ما با پول بختآزمایی کاری کردیم، اون گفت نه من چیکار به کسی دارم، ما سوار تاکسی شدیم که برسیم در مغازه که من به این پول بدم، من با خودم زرنگی کرده بودم که بیارمش در مغازه سیاهش کنم!
از چهارراه گلوبندک که اومدیم خیابون بوذرجمهری یه کوچه دست چپه اسمش چاله سار بود، اونجا کلانتری بود وقتی رسیدیم به تاکسی گفتم بپیچ تو کوچه چالسار گفت برای چی بپیچم؟ گفتم بپیچ اینجا کلانتریه! یارو فهمید و یک مشتی زد تو دماغم و منم خونین و مالی که تاکسی وایساد، بعد چون تو کوچه چالسار نرفتیم افتادیم به یه کلانتری دیگه، رفتیم کلانتری و هیچی! از اونجایی که یارو بلیط رو معلوم نشد چیکار کرد نتونستیم چیزی رو ثابت کنیم (خنده) که اینجوری شد ما یه کتکی اونجا خوردیم، حالا اینو که گفتم یادم اومد که چند روز پیش برای من یه پیام اومد از آقای بهروز فروتن، یارو برای من نوشته بود:
با سلام و درود بی پایان
خدمت دکتر کیهانی عزیز و محترم، شما حقیقتا بهترین کارآفرین ایران هستید، جناب دکتر موضوعی هست که دست یاری شما را خواهانم، با تشکر بهروز فروتن
در جواب نوشتم: سلام، مخلصم، و در جواب گفته بود من افتخار میکنم توانستهام در کنار شما بنشینم و عکس بگیرم که در جواب گفتم عکسی که گرفتید رو برای من بفرستید که عکس آقای فروتن با من رو میفرسته (خنده) و پیام میده که جناب دکتر این سند افتخار بنده است..
حالا ما آقای فروتن رو دیدیم و براش تعریف کردیم و میخواستیم به پلیسی چیزی بگیم که یاد اون مشته افتادم گفتم یه بلا ملایی سر ما در نیاره، همینجور به دوستانمون میگیم که اینجوری کلاه سرشون نره.. شاد و پیروز باشید موفق