سلام وقت بخیر؛
یکی دو روز پیش راجع به دوستی و اینها صحبت کردم یه مسائل و مطالبی به ذهنم رسید که بد نیست تعریف کنم یه زمانی بود که من اینجا رفوگری یاد گرفته بودم که به واسطه اون برم آلمان اونجا کار کنم که کار و بارم خوب بشه که نشد برم (هر چند آلمان بدلایل مختلفی رفتم) یادمه زمانی که برای آموزش رفوگری می رفتم یه حجره ای تو بازار بود که آقایی به نام حاج محمدآقا تو آنجا بود، یه روزی یه آقایی اومد تو حجره و به حاج محمدآقا گفت لیوانتو بده که آب بخورم، حاج محمد آقا لیوانش رو داد و در همین حین که اون آقا به در حجره رسید بهش گفت بعد از اینکه آب خوردی بشور و یک لیوان هم برای من بیار، بعد از اینکه اون آقا رفت به حاج محمدآقا گفتم چرا همون اول بهش نگفتی یه لیوان آبم برای تو بیاره گفت اگه همون اول بهش میگفتم ممکن بود دلخور بشه و همونجا لیوان رو بزاره بره اما این آقا الان که رفت آب بخوره و برای منم بیاره اینجوری کرایه لیوان رو هم با این آبی که برای من میاره میده، در واقع منظورش این بود که اگه یه چیزی دادم یه چیزی بگیرم؛ این یه مدل آدم بود، آدم های دیگری هم بودند..
یادمه من مصالح فروشی داشتم تو خیابان پنجم نیرو هوایی، یادمه یه آقایی به نام حاج مسیح خان کارخانه آجر داشت و برادرزاده طیب حاج رضایی بود و الانم فکر نمیکنم زنده باشه چون اون موقع هم سنشون زیاد بود و خدا بیامرزدشون؛ یه روز به میرزاش گفت حسین آقا یه دو تا ماشین آجر با یه ماشین آهک به مجتبی بده و پولشو هم هر وقت داشت بیاره بده، ببینید این شخص با اون قبلیه چقدر فرق داره! یادم حاج محمود حقیقت خواه کارخانه آجر داشت ایشون اولین کسی بود که برای من کارخانه اجاره کرد و خودش ضمانت منو کرد هیچ وقت یادم نمیره و همیشه دعاش می کنم و انشالله خدا عاقبتشون رو بخیر کنه، خب اون بابا رو دیدیم اینارم دیدیم، خیلی درسها ما از گذشته گرفتیم و اونهایی که درست بوده پذیرفتیم و اونهایی که درست نبوده، نپذیرفتیم..
لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان!
شاد و پیروز و موفق باشید