سلام وقت بخیر؛
دیروز اتفاقی افتاد که حیف بود برای شماها تعریف نکنم، خدمت شما عرض کنم که با خانواده اومده بودیم بیرون، بچهها گفتند ما از فلان طرف میریم برای خرید و منم با خانمم، پسر کوچیکم، عروسم و دوتا بچههاش با همدیگه سمت دیگه رفتیم… کمی جلوتر که رفتیم، پسرم گفت بابا اون جا یه فضا برای بازی بچه ها داره، ما میرویم اونجا تا بچهها بازی کنند…
من هم خسته شده بودم و به خانمم گفتم: همینجا بشینیم.. یه سکو بود، نشستیم.. بعد از یه ربعی که نشسته بودیم، خانمم گفت فلان جا فروشگاه داره، من برم فروشگاه؟ گفتم برو… منم یک ساعت- یک ساعت و نیمی نشستم، مردم هم هر کدومشون با یه زبانی صحبت میکردند که نمیتونستم حرفاشون رو متوجه بشم، چون نه فارسی حرف میزدند نه انگلیسی…
علیایحال تصمیم گرفتم برم هتل و بخوابم، نیم ساعتی خوابم برد که خانمم اومد و درو باز کرد و منو بیدار کرد، گفت: منو تنها گذاشتی رفتی؟! من هم گفتم تو منو گذاشتی و رفتی! من که بودم که! علی ایحال، تو این مدت فکر میکردم که در نهایت آدم تنها میمونه، بچهها میرن، زن میره و تمام اطرافیان میرن..
حالا تصور کنید که در آخرت چه خبره که آدم خودش میمونه و اعمال و رفتارهاش… چقدر خوبه آدم همیشه حواسش جمع اون دنیا هم باشه و کارهاشو درست انجام بده…. آدم باید همیشه یاد قیامت باشه.
شاد و پیروز و موفق باشید. پایدار